«تا حالا شده زبون عربی رو به یزدی بفهمی ؟!!»
این جمله رو از بچه های ک تئاتر رو دیده بودن شنیدم.
طبق معمول کوله رو برداشتم و حرکت کردم.
وقتی وارد سالن شدم هیچکس نبود، فرصت بهترین از این؟ دوربینو بیرون آوردم و شروع کردم به عکاسی.
سرگرم عکاسی بودم ک صداهای داخل اتاق گریم منو به اونجا کشوند.
«یا خدا بابا داعش و اخبار ایران هم دیگه دست از سر مردم کشیدن شما چرا بیخیال نمیشید.»
این اولین جمله ای بود ک به ذهنم رسید.
جعفر (کارگردان) و هادی در حال آماده شدن بودن.
آخرین گوشزد ها و گرم کردن بازیگر و کارگردان قبل از اجرا.
وقتی دیالوگها رو شنیدم کمکم خوشحال شدم ک از داعش خبری نیست و جنگ هم با همهی دردسرهایش پر از گذشتهایی هست ک میتونه دلتو شاد کنه.
کمکم صدای هم همه مردم ک مثل من اومده بودن تئاتر ببینن از سالن انتظار شنیده میشد.
من ک هنوز دقیق نمیدونستم اومدم تئاتر ببینم یا عکاسی کنم زود تر از جمعیت وارد پلاتو شدم.
هادی و جعفر هم اومدن و چک های آخر.
نور ، صدا ، صحنه...
راستچین و مناسب فارسی
صحنه خالی و صندلی ها کمکم در حال پرشدن بودن.
پخش اولین صدا،سکوت جمعیت،اولین نور،دومین نور
بووووووم!!!!!
صدای انفجار
و ملتی ک مثل من هنوز نمیدونستن اومدن بخندن یا گریه کنن
همه چیز درست بود ، در اوج خنده اشکی هم کنار چشمها دیده میشد.
نه من وقتمو تلف کرده بودم و نه مردمی ک برای تماشا اومده بودن.
همه ایستاده تشویق میکردند و احترام متقابل آقای کارگردان و بازیگر
و پایانی که به آغازش میارزید.
« تا حالا شده زبون عربی رو به یزدی بفهمی ؟!! »
این جمله رو از بچه های ک تئاتر رو دیده بودن شنیدم .
طبق معمول کوله رو برداشتم و حرکت کردم .
وقتی وارد سالن شدم هیچکس نبود ، فرصت بهترین از این؟ دوربینو بیرون آوردم و شروع کردم به عکاسی .